لحظه لحظه هاتون شکلاتی
|
آهای مردم شهر؛ او را ندیدید...؟
مرد کوچکی که شالگردن بزرگی داشته باشد
و در جیبهای کوچکش حرفهای بزرگی روییده باشد
در میان کاغذهای جیبش، میان آن همه شعرهای "مهدی موسوی" و "یغما گلرویی"
روی یک تکه کاغذ کوچک و طلایی رنگ، شعر "فروغ" را نوشته باشد...
"نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب میشود..."
او را ندیدید که آرام آرام قدم بزند
و تند تند سیگارش را پک بزند
و تمام فندق ها و گردوهای دنیا میان خط های عمودی و مدرنِ سفیدرنگِ درون پاکت سیگارش
زندگی کروی خود را ادامه بدهند....؟
او را ندیدید که میان آهنگهای شاهین و نامجویش،
مادمازل را با صدای بلند گوش بدهد...؟
او را ندیده اید هیچوقت...؟
او را ندیده اید که میان آن چهار نقطه ی بالا و دو نقطه ی پایینش یک الف بلند و سرکش قد علم کرده باشد..؟
و در کوله پشتی اش میان "هدایت"ها و "کافکا"هایش ، یک "نادر ابراهیمی"ِ کوچک نفس بکشد
او را ندیدید...؟
شاید در کافه ای باشد...
شاید در هوای سرد زمستان، دانه های عرق روی پیشانی اش نشسته باشد...
شاید دختر کوچکی شالگردن بزرگش را گره زده باشد...
شاید میان حرفهای پیچیده ای که در گوش هایش شناور شده اند، یک "دوستت دارم"ِ ساده نقش بسته باشد...
شاید او را دیده باشید...
او را ندیدید....؟؟؟؟؟
نظرات شما عزیزان:
+دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:شعرگونه های شکلاتی من, 18:44 دختر شکلاتی