لحظه لحظه هاتون شکلاتی

و من گاهی دلم یک شعر ناب و ساده میخواهد

نه از جنس قهوه و سیگار و موهای بلوند

شعری از جنس قاصدک های کودکی میخواهم

شعری از جنس آبی دریاها ، شعری از جنس نور مهتاب...

من دلم حس ساده ی یک کودک عاشق را میخواهد

و در این جنگ های روشنفکرانه ی "عشق کشک است" دلم سخت میگیرد...

من هوای تلخ سیگارت را دوست دارم نه به عشق بوی تند سیگارت؛که به عشق گرمای نفس هایت

نوشیدن قهوه ی تلخ را نیز دوست دارم نه برای لذتِ تلخی؛که برای بودن بهانه ای کوچک که کنارت بنشینم

من دلم یک شعر ناب و ساده میخواهد که در آن واژه ها عشق را فریاد میزنند

دل من از زمزمه ها میگیرد ، من دلم فریاد را میخواهد...

دل من یک شعر ناب و ساده میخواهد و بس

پ.ن : دلم گرفته بود یه کم. اینو که نوشتم ، خوبِ خوب شدم.

پ.ن دوم : بابا میگه شعرت یه تقلیده از سهراب. نمیخوام تقلید کنم. ولی چیکار کنم که عاشق شعرای سهرابم و ناخواسته ذهنم مثل اون شعر مینویسه. البته اگه بشه اسمشو شعر گذاشت!!

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:شعرگونه های شکلاتی من, ساعـت 12:12 به قـلـم دختر شکلاتی |

آخه من چرا انقدر بی فکرم؟؟؟ بعضی وقتها از دست خودم خیلی حرص میخورم!!!

قضیه اینه که به شوخی به آقای شکلات یه حرف هایی زدم و اونم ناراحت شد از دستم!

ولی وافعا یک ساعت تموم بدنم یخ زده بووود! احساس میکردم قلبم نمیزنه! انقدر خودم رو فحش بارون کردم که خدا میدونه

آخه من نمیدونم این کودک درونم چرا بزرگ نمیشه! همش شیطنت میکنه!! اما وقتی اون چشمای مهربون و با نگاه های شکلاتیش میبینه دیگه آروم میشه!

آفای شکلات منو بخشید ولی لازم یود یه بار دیگه اینجا معذرت خواهی کنم ازش! دوستت دارم!

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, ساعـت 1:26 به قـلـم دختر شکلاتی |

همه چیز از اون شب شروع شد!

همیشه همدیگه رو در حضور یه شخص سوم میدیدیم. همیشه هم احساس میکردم آقای شکلات حس خوبی به من نداره. ولی اون شب یه چیزی توی دلم جرقه ی خفنی زد! تموم مدتی که اینجا بود عصبی بود و من نمیدونستم واسه چی احوالاتش ناخوشه! وقتی که داشت میرفت شال گردنش رو برداشت و تندی انداخت دور گردنش. اون شخص سوم داشت تلفن حرف میزد و به ما توجهی نمیکرد. دیدم آقای شکلات با یه حالت ناشناخته ای نگام میکنه! اصلا خوف برم داشته بووود!!!! جو سنگین بود. خواستم یه حرکتی بکنم تا شاید از دست این نگاهاش خلاص شم! شال گردنشو ازش گرفتم و خواستم براش کرواتی گره بزنم. یهو نمیدونم چی شد که ضربان قلبم رفت بالا! تا حالا انقدر نزدیک نشده بودیم به هم. هی تو ذهنم تقلا میکردم و سعی میکردم آروم باشم! ولی مگه این دل لامصب میذااااااشت!!! ازم پرسید چه جوری گره زدم. دوبار تندتند براش توضیح دادم. ولی خودمم نمیفهمیدم چی دارم میگم! عمه ی شال گردن رو توی دلم مورد عنایت قرار میدادم! دلم میخواست شال گردنشو بندازم اونور و بپرم تو بغلش! خب جوگیر شده بودم! دست خودم نبود!

اینجوری شد که من درگیر این شکلات پدرسوخته شدم!

 

پ.ن : هیچوقت برای کسی که قدش بلندتر از خودتونه شال گردنشو گره نزنین! پدر آدم درمیاد دیدم که میگما!

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:, ساعـت 17:18 به قـلـم دختر شکلاتی |

و این شروعی است برای نوشتن حرف هایم برای او که لبخندش شکلاتی ترین لبخند دنیاست...


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:, ساعـت 16:21 به قـلـم دختر شکلاتی |