لحظه لحظه هاتون شکلاتی

بعد از مسافرت چی میچـــــســــبـــه؟؟؟

یه آغوش پر احساس و فشار دستات روی بازوهام و بوی خوب عطرت و گرمای نفس های تندت و شنیدن نجواهای عاشقانه ت و ....

مرسی که هستی و تک تک لحظه هام رو پر از بودنت میکنی


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, ساعـت 1:40 به قـلـم دختر شکلاتی |

ســــلام!

از این که یه مدت نبودم معذرت میخوام. رفته بودم مسافرت و اونجا هم دسترسی به اینترنت سخت بود

این دوری هم بد چیزیه به خدا! همش دلم گرفته بوووود... همش دلم آقای شکلاتو میخواس!

چند روز اول که دخترعمه هام پیشم بودن خوب بود حالم... بعدش دیگه هیچ حس خوبی نداشتم همش دلتنگی بود و از این حرفـــــا...

یه حرکت مثبتی که انجام دادم اضافه کردن سه تا سوراخ دیگه به خودم بود!  خخخخخخخخ  امیدوارم انحراف ذهنتون کم باشه گوشامو سوراخ کردم

یه حرکت مفید دیگه هم انجام دادم. یه کم تمرین رانندگی کردم باشد که رستگار شویم!

همین دیگه! قول میدم بیشتر آپ کنم

 

پ.ن : فرشته ی هفت آسمون مرسی که به یادم بودی 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, ساعـت 1:8 به قـلـم دختر شکلاتی |

دیدی یه وقتایی دلت میگیره...؟

دیدی یه وقتایی دلت میخواد داد بزنی...؟

دیدی نفسهات سنگین میشه ، ناخودآگاه آه میکشی...؟

دیدی هی توهم صدای ویبره میزنی...؟

دیدی گُر میگیری ، لُپات سرخ میشن ، هرچی آب سرد میپاشی روی صورتت فایده نداره...؟

دیدی دلت میخواد زمان وایسه یا نه اصلا زمان بگذره زودتر! فقط این لحظه های مزخرف اینجوری نمونه....؟

دیدی دلت واسه خوشحالی های روز قبل تنگ میشه...؟

دیدی هی به خودت میگی بابا چیزی نشده که ، ولی بازم دلت میگیره...؟

الان دقیقا توی همین وضعیتم...

 

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, ساعـت 22:3 به قـلـم دختر شکلاتی |

من و آقای شکلات اصولآ آدم هایی هستیم به شدت خاطره باز!!

یعنی جوری که اوایل، حرفهامون حول محور همین خاطره ها دور دور میکرد

بیشتر جمله هامون با کلمه ی "یادته ...." شروع میشد

ولی دقت کردم تازگی ها داریم میریم تو کار "خاطره سازی" ! شغل خوبیه! ما که راضییم ازش! به شما هم پیشنهادش میکنیم! 

جاتون خالی [!!!] دیروز یه دعوای اساسی کردیم! وقتی کسی رو دوست داری، دعوا باعث به هم خوردن رابطه که نمیشه، هــــیــــــچ... تازه باعث میشه احساساتت قلمبه تر هم بشه

توی اوج عصبانیت دلم میخواد داد بزنم بگم "من دوستت دارم لعنتی" و بشنوم که میگه "بدون تو نمیتونم"

ما همچین آدمایی هستیما وسط دعوا هم ابراز علاقه میکنیم!

 

پ ن : کلآ آدم مازوخیستی نیستما ، ولی با اینکه بعضی وقتا مجبورم بهت ثابت کنم که دروغ نمیگم حال میکنم! از این که گاهی وقتا از دستت حرص میخورم لذت میبرم!

 

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ شنبه 11 شهريور 1391برچسب:, ساعـت 21:36 به قـلـم دختر شکلاتی |

دستبندی که بهم هدیه دادی رو ســـفــتِ ســـفـــــت بستم به دستم! احساس میکنم مثل دیروز دستمو گرفتی!

همین!


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:, ساعـت 21:4 به قـلـم دختر شکلاتی |

عشق یعنی اینکه توی این دربی بر خلاف همیشه که آرزو میکردم پرسپولیس ببره ، دلم میخواد مساوی بشن تا آقای شکلات ناراحت نشه.

پ ن : همین اختلاف سلیقه هاس که زندگی رو قشنگ میکنه


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ جمعه 3 شهريور 1391برچسب:, ساعـت 16:37 به قـلـم دختر شکلاتی |

آخه من چرا انقدر بی فکرم؟؟؟ بعضی وقتها از دست خودم خیلی حرص میخورم!!!

قضیه اینه که به شوخی به آقای شکلات یه حرف هایی زدم و اونم ناراحت شد از دستم!

ولی وافعا یک ساعت تموم بدنم یخ زده بووود! احساس میکردم قلبم نمیزنه! انقدر خودم رو فحش بارون کردم که خدا میدونه

آخه من نمیدونم این کودک درونم چرا بزرگ نمیشه! همش شیطنت میکنه!! اما وقتی اون چشمای مهربون و با نگاه های شکلاتیش میبینه دیگه آروم میشه!

آفای شکلات منو بخشید ولی لازم یود یه بار دیگه اینجا معذرت خواهی کنم ازش! دوستت دارم!

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, ساعـت 1:26 به قـلـم دختر شکلاتی |

همه چیز از اون شب شروع شد!

همیشه همدیگه رو در حضور یه شخص سوم میدیدیم. همیشه هم احساس میکردم آقای شکلات حس خوبی به من نداره. ولی اون شب یه چیزی توی دلم جرقه ی خفنی زد! تموم مدتی که اینجا بود عصبی بود و من نمیدونستم واسه چی احوالاتش ناخوشه! وقتی که داشت میرفت شال گردنش رو برداشت و تندی انداخت دور گردنش. اون شخص سوم داشت تلفن حرف میزد و به ما توجهی نمیکرد. دیدم آقای شکلات با یه حالت ناشناخته ای نگام میکنه! اصلا خوف برم داشته بووود!!!! جو سنگین بود. خواستم یه حرکتی بکنم تا شاید از دست این نگاهاش خلاص شم! شال گردنشو ازش گرفتم و خواستم براش کرواتی گره بزنم. یهو نمیدونم چی شد که ضربان قلبم رفت بالا! تا حالا انقدر نزدیک نشده بودیم به هم. هی تو ذهنم تقلا میکردم و سعی میکردم آروم باشم! ولی مگه این دل لامصب میذااااااشت!!! ازم پرسید چه جوری گره زدم. دوبار تندتند براش توضیح دادم. ولی خودمم نمیفهمیدم چی دارم میگم! عمه ی شال گردن رو توی دلم مورد عنایت قرار میدادم! دلم میخواست شال گردنشو بندازم اونور و بپرم تو بغلش! خب جوگیر شده بودم! دست خودم نبود!

اینجوری شد که من درگیر این شکلات پدرسوخته شدم!

 

پ.ن : هیچوقت برای کسی که قدش بلندتر از خودتونه شال گردنشو گره نزنین! پدر آدم درمیاد دیدم که میگما!

 


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تــاریـخ پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:, ساعـت 17:18 به قـلـم دختر شکلاتی |
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد